100 فیلم برتر سینمای جهان: «مخمل آبی» ساخته دیوید لینچ

29 مهر 1395

فیلم «مخمل آبی» ساخته دیوید لینچ که ۳۰ سال از اکران آن می‌گذرد، منبع الهام تارانتینو، برادران کوئن و بسیاری دیگر بوده است.

 فیلم «مخمل آبی» هولناک، وسوسه‌برانگیز و پیش‌تر از زمانه

«مخمل آبی» در سال ۱۹۸۶ روی پرده رفت ولی شاهکار سورئالیستی و هذیان گونه دیوید لینچ در آن دهه نمی‌گنجد. مدل موی برخی از بازیگران بدون شک مد روز دهه هشتاد بود ولی رجعت ستایش‌آمیزی است به ژانر فیلم نوآر دهه‌های چهل و پنجاه‌ودو ترانه عاشقانه «مخمل آبی» و «آرزوها» که مهر این فیلم تلقی می‌شوند، هر دو در سال ۱۹۶۳ضبط‌شده‌اند؛ و کارآگاه بازی قهرمان داستان با سریال‌های پلیسی دهه ۷۰ شباهت فراوانی دارد.

اما «مخمل آبی» بیش از هر چیز دیگری این احساس را ایجاد می‌کند که گویا اولین فیلم دهه نود میلادی است. یکی از دلایل ستایش این فیلم از سوی بسیاری از منتقدان این است که چندین سال پیشاپیش زمانه خود بود. ولی دقیقاً به همان دلیل برخی دیگر از منتقدان آن را تقبیح کرده‌اند.فیلم قبلی دیوید لینچ به نام «تل‌ماسه» محصول ۱۹۸۴ داستان فضایی - حماسی و یکی از بزرگ‌ترین ناکامی‌های تاریخ سینما بود. شکی نیست که ساختن فیلم‌های پرخرج در مورد کرم‌های فضایی نقطه قوت او نبود (هرچند دیوید لینچ دخالت‌های استودیو فیلم‌سازی را مسئول می‌دانست) ولی بااین‌وجود می‌شد دید که او کارگردان جسوری است.امروزه نیز می‌بینیم که استودیوهای فیلم‌سازی ساختن مجموعه‌های علمی - تخیلی از «جهان ژوراسیک» گرفته تا «چهار شگفت‌انگیز» را به کارگردانان جوانی می‌دهند که کار خود را مستقل و با فیلم‌های هنری آغاز کرده‌اند.به همین ترتیب دینو د لاورنتیس تهیه‌کننده «تل‌ماسه» به دیوید لینچ یک شانس دیگر داد. به شرطی که دستمزد کمتری بگیرد می‌تواند فیلمی بسازد که به فضای فیلم اول و تجربی‌اش «کله پاک‌کن» محصول ۱۹۷۷ نزدیک باشد. دیوید لینج تردید نکرد.

به‌جای سیاره‌ای خشک در کهکشانی دوردست، داستان «مخمل آبی» در لامبرتون واقع در کارولینای شمالی، یک شهر کاملاً آمریکایی با صنعت چوب‌بری، با نرده‌های سفید باغچه خانه‌ها و غذاخوری‌های محلی در گوشه هر چهارراه، اتفاق می‌افتد. ولی در این شهر بهشت گونه ناملایماتی وجود دارد.یکی از ساکنان لامبرتون هنگام آب دادن باغچه از پا می‌افتد و پسرش جفری باومونت که جوان سربه‌زیری است (با بازی کایل مک لاکلن که در فیلم «تل‌ماسه» هم‌بازی کرده بود) از دانشگاه برمی‌گردد تا مغازه ابزارفروشی خانواده را اداره کند. جفری از بازگشت به خانه خوشحال است ولی درعین‌حال تشنه ماجراجویی است. پس از پیدا کردن یک گوش‌بریده با سندی (با بازی لورا درن) دختر نوجوان و موطلایی کارآگاه پلیس شهر، جستجو برای پیدا کردن صاحب گوش را شروع می‌کنند.جستجوهای این دو جوان آن‌ها را به آپارتمانی می‌کشاند که محل رابطه جنسی مازوخیستی بین یک خواننده کلاب به نام دورثی (با بازی ایزابلا روسلینی) با یکی از اوباشان ناآرام محل به نام فرانک (با بازی دنیس هاپر) است. جفری که با مخفی شدن داخل کمد هم‌بستری آن‌ها را تماشا می‌کند ظاهراً از چنین رابطه‌ای وحشت می‌کند. ولی بدش نمی‌آید که خودش هم با دورثی چنین رابطه‌ای داشته باشد.

سفر فرویدی

این داستان را چگونه می‌توان تفسیر کرد؟ متداول‌ترین تفسیر از این داستان جنایی و ترسناک دیوید لینچ این است که از عفونت نهفته در پس ظاهر براق آمریکا پرده برمی‌دارد. به اعتقاد دنیس هاپر و گروه دیگری از منتقدان، همین شهامت در بیان حقیقت بود که اکران «مخمل آبی» برخی از منتقدان را دلخور کرد.ولی چنین تفسیری چند سؤال پیش می‌کشد. آیا در سال ۱۹۸۶واقعاً کسی از شنیدن در مورد وقوع چنین حوادث ناخوشایندی در شهرهای کوچک آمریکا شوکه می‌شد؟ حقیقت این است که «مخمل آبی» نه با برملا کردن واقعیات هرزه و فرومایه بلکه با پرداخت داستان و تصویری هولناک ولی وسوسه‌برانگیز علاقه‌مندان پر و پا قرص خود را جذب کرده است.از تدوین صحنه‌های اول فیلم با سرعت کم کاملاً مشخص است که دیوید لینچ می‌خواهد ما به لامبرتون نه مثل یک شهر واقعی بلکه شهری با مکالمه‌های با آب‌وتاب و شخصیت‌های تلویزیونی بنگریم؛ و وقتی‌که جفری بالاخره در دام دورثی می‌افتد، مثل سقوط آلیس در لانه خرگوش، فیلم عجیب‌وغریب‌تر می‌شود. در مشهورترین صحنه فیلم پاانداز متظاهری (با بازی دین استوکول) ترانه «آرزوها» روی اوربیسون را لب می‌زند و با لامپی که از آن به‌عنوان میکروفون استفاده می‌کند چهره او روشن می‌شود.

شاید این‌طور بیشتر معنی دهد (البته اگر بپذیریم که فیلم‌های دیوید لینچ اصلاً معنای مشخصی دارند) اگر فیلم «مخمل آبی» را نه محکومیت فساد آمریکا بلکه داستان فرویدی پسری بدانیم که در آستانه بزرگ‌سالی است و بین رفتار محترمانه و پذیرفته‌شده در شهر زادگاهش که نماد آن سندی است و لذت‌های نامشروع که نماد آن دورثی است گیرکرده است.داستانی است از دو حکایت در کشاکش که به نظر می‌رسد در دنیاهایی متفاوت روی می‌دهند. اولین بار که دورثی، جفری را در کمد پیدا می‌کند گونه او را با یک کارد آشپزخانه خراش می‌دهد ولی فردا صورت او به صافی همیشه است. یک‌شب دیگر، فرانک بشدت جفری را کتک می‌زند ولی زخم‌های او معجزه‌وار با سرعت خوب می‌شوند. به یک معنا او جایگزین همه تماشاچیان است. فیلم به ما امکان می‌دهد که مثل جفری دنیای پنهان جنسیت و خشونت را تماشا کنیم و بدون هیچ آسیبی به زندگی عادی خود بازگردیم.

بازی‌های پسامدرن

البته «مخمل آبی» تفاسیر دیگری را هم برمی‌انگیزد و به همین خاطر تماشاچیان دوست دارند برگردند و دوباره فیلم را ببینند. آنچه مسلم است لینچ یک داستان سرراست را نقل نمی‌کند. او مرتب بین ژانرها و زبان‌های مختلف سینمایی بازی می‌کند و به ما یادآوری می‌کند که یک اثر تخیلی را تماشا می‌کنیم.در سال ۱۹۸۶ این بازی‌های پسامدرن حیله‌گرانه به نظر می‌رسید و برخی از منتقدان را عصبانی می‌کرد. پل آتاناسیو در روزنامه واشنگتن‌پست نوشت «مخمل آبی» درنهایت فیلم سبکسرانه‌ای است با یک کیفیت تازه کارانه. راجر ایبرت در روزنامه شیکاگو سان تایمز به آن فقط یک ستاره داد و معتقد بود که دیوید لینچ با پس کشیدن شخصیت جفری از تجربه کردن دنیای زیرزمینی و به گناه آلوده فرانک و دورثی بزدلی کرده است. «آیا او از این می‌ترسد که تماشاچیان فیلم برای دیدن چنین صحنه‌هایی از جنسی مازوخیستی آمادگی نداشته باشند مگر آنکه به آن‌ها تضمین داده شود که همه این‌ها جوک است؟ رابطه روسلینی و مک لاکلان مرا کاملاً جذب و قانع کرد و لازم نبود که کارگردان با قیافه داورهای قدیمی از راه برسد و با به صدا درآوردن سوتش به من بگوید همه‌اش شوخی بود.»

اما در دهه نود میلادی همه آنچه منتقدانی مثل ایبرت و آتاناسیو را آزرده بود به روش‌های رایج فیلم‌سازی بدل شدند. درست به همان مشکل که ترانه‌های موسیقی رپ شروع کردند به بازسازی و بازخوانی ترانه‌های قدیمی سبک سول، فیلم‌های مستقل نیز شروع کردند به تقلید از ژانرهای مختلف سینمایی و به هم چسباندن این قطعات به شیوه‌ای بسیار عجیب و جدید.آن‌ها بیش از آنکه از زندگی فیلم‌سازانی که آثار مستقل خود را می‌ساختند الهام بگیرند از جنبه‌های بصری فیلم‌های آن‌ها تقلید می‌کردند. خلاصه اینکه آن‌ها «مخمل آبی» را کپی می‌کردند. فیلم‌های مد روز و رجعت به گذشته که در دهه نود میلادی ساخته شد همه‌چیز را از دیوید لینچ یاد گرفته‌اند.کافی است دقت کنید که «سگ‌های انباری» چقدر با «مخمل آبی» وجه اشتراک دارد: دادن نقش به یک بازیگر قدیمی که فعالیت حرفه‌ای او را احیا کرد، استفاده از صدای یک مجری رادیویی، بریدن یک گوش و بازگشت طعنه‌آمیز به ترانه‌های پاپ و بی‌آزار دهه قبل. سال ۱۹۹۶ دیوید فاستر والاس داستان‌نویس و مفسر تا آنجا پیش رفت که کوئنتین تارانتینو را تقلیدی عامه پسندانه از دیوید لینچ توصیف کرد، کسی که تنها دستاوردش این است که «تمام عناصر ناب، متمایز و تهدیدآمیز آثار لینچ را گرفته آن‌ها را پاستوریزه می‌کند تا برای مصرف انبوه پاکیزه و جذاب شوند.»

فارغ از موافقت و یا مخالفت با این ارزیابی باید پذیرفت که نه‌فقط در فیلم‌های تارانتینو بلکه در فیلم‌های جیم جارموش، رابرت رودریگز و برادران کوئن و چندین و چند فیلم‌ساز سطح پایین‌تر می‌توان انعکاس «مخمل آبی» را به‌خوبی دید. هر فیلم تریلری که در دهه نود ساخته‌شده و در آن صحنه‌های خشونت شدید و طنز ترکیب‌شده و با اشاراتی به فیلم‌ها و یا ترانه‌های قدیمی سعی می‌کند مصنوعی بودن این صحنه‌ها را نشان دهد، بدون شک کارگردانش از طرفداران دیوید لینچ بوده است.نمی‌توان خود لینچ را به خاطر کسانی که پا جای پای او گذاشته‌اند سرزنش کرد؛ اما «مخمل آبی» شاید باید بخشی از این مسئولیت را بپذیرد که فرهنگ پاپ از آن زمان این گرایش را پیداکرده که خیلی از مفاهیم و مقاصد خود رابین دو گیومه بگذارد تا به‌طعنه اهمیت آن‌ها را نشان دهند، به‌جای آنکه با صراحت و صداقت به آن‌ها بپردازد. 

شاید دلیلش این است که «مخمل آبی» طرفداران پر و پا قرص فراوانی دارد. همان‌طور که اببرت توضیح داد این فیلم ما را تشویق می‌کند که هولناک‌ترین وسوسه‌های خود را بیدار کنیم و بعد با لبخند، درست مثل جفری، از آن دور شده و پرهیز کنیم به‌جای آنکه شجاعتش را داشته باشیم و آن را تجربه کنیم.در دهه نود میلادی فیلم‌های زیادی خود را در ملافه‌ای که از مخمل آبی دوخته‌شده بود پوشاندند.