گفت‌وگوی خواندنی دارن آرونوفسکی با میشل فایفر

08 شهریور 1396
میشل فایفر میشل فایفر

هرگز عشقم به بازیگری را از دست ندادم

میشل فایفر با زیبایی همیشگی‌اش دوباره تمام‌قد به هالیوود بازمی‌گردد؛ بازیگری که سه نامزدی جایزهٔ اسکار را در کارنامه دارد و بی‌تردید یکی از زیباترین و شگفت‌آورترین بازیگران تاریخ سینماست. فایفر در نقش روث مادوف در فیلمی از اچ‌بی‌او بانام جادوگر دروغ‌ها اثر بری لوینسن اجرایی تأثیرگذار را به نمایش گذاشته است. مشقت‌های این شخصیت برای حفظ زندگی و خانوادهٔ فروپاشیده‌اش همراه می‌شود با رازگشایی جرم‌هایی که همسرش برنی (رابرت دنیرو) مرتکب شده است. هم‌اکنون نیز فیلم مادر اثر دارن آرونوفسکی با بازی فایفر، جنیفر لارنس و خاویر باردم را روی پرده سینماها دارد که بسیار موفق بوده و سپس در پایان سال قتل در قطار سریعالسیر شرق ساختهٔ کنت برانا بر اساس اثر جاویدان آگاتا کریستی، با بازی میشل فایفر، جانی دپ، پنه‌لوپه کروز و دیزی ریدلی روی پرده خواهد رفت. فایفر پس از وقفه‌ای خودخواسته،‌ بازگشتی درخشان و خوشایند به اوج داشته است؛ و همان‌طور که به آرونوفسکی می‌گوید او تنها به مدتی زمان نیاز داشت تا با آسودگی کارش را ادامه بدهد.

فایفر: آیا کسی بهت اخطار داده که من ممکن است بدترین مصاحبه‌شونده‌ای باشم که تابه‌حال دیدی؟

آرونوفسکی: شگرد هیجانانگیزی است برای شروع گفت‌وگو.

فایفر: فکر می‌کنم خیلی هوشمندانه بوده است که تو را برای گفت‌وگو انتخاب کرده‌اند چون من معمولاً در پاسخ به سؤال‌ها و دادن اطلاعات احساس مسئولیت نمی‌کنم؛ و به‌نوعی زمان را هدر می‌دهم تا گفت‌وگو به پایان برسد. اما حالا، چون به تو ارادت دارم، باید تمام تلاشم را بکنم تا پاسخ همهٔ سؤال‌هایت را بدهم.

خب، بسیار ممنونم. پس حالا می‌توانم تمام رازهایت را آشکار کنم. خیلی جالب است، چون ما تازه باهم کارکردیم و شناخت خوبی از همدیگر داریم و خیلی چیزها هست که من درباره تو میدانم. اما در هنگام گفت‌وگو گاهی از تو سؤالهای بی‌ارزش میپرسم چون خوانندگان میخواهند داستان تو را بدانند. چه طور با بازیگری و کار یک بازیگر آشنا شدی؟

داستان جالبی دارد. من اهل اورنج کانتی واقع در جنوب کالیفرنیا هستم و واقعاً نمی‌شد از صنعت سرگرمی بیش از این دورباشم. در حقیقت من چندان هم به سینما نمی‌رفتم. مادرم رانندگی نمی‌کرد و پدرم نیز به خودش زحمت نمی‌داد. پس من تقریباً هیچ جایی نمی‌رفتم. اما کاری که می‌کردم این بود که شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماندم و فیلم‌های قدیمی را در تلویزیون تماشا می‌کردم. حتی نمی‌توانم فیلم‌هایی را که دیده‌ام نام ببرم چون آن زمان خیلی کوچک بودم. اما یادم می‌آید که آن‌ها را زیر نظر می‌گرفتم و به خودم می‌گفتم: «من می‌توانم انجامش بدهم.»

دارن آرونوفسکی 

پس به این موضوع پی بردی که بازیگران در حال انجام کاری هستند؟ یعنی این‌که بازیگرند و نوعی بازسازی حقیقت در فیلم صورت میگیرد؟

فکر می‌کنم همین‌طور بود. باید بچهٔ خیلی دراماتیکی بوده باشم (آرونوفسکی می‌خندد) چون مادرم مرا «بازیگر کوچولوی من» صدا می‌زد... و شاید همین‌طور است. اولین بار است که این مسئله را کشف و این‌طوری به آن نگاه می‌کنم.

نمیدانم بهت گفته بودم یا نه که هر وقت کارگردانی حالم را جا نیاورد، به‌طور پارهوقت درمانگری را پیش می‌گیرم.

اوه پسر، تو که نمی‌خواهی اینجا رازهای دلت را برای من بازکنی؟ اجازه بده حرفم را ادامه بدهم. من در دبیرستان تئاتر را به‌جای درس انگلیسی برداشتم، چون در زبان انگلیسی افتضاح بودم. همهٔ بچه‌های کلاس تئاتر در زمرهٔ بچه‌های عجیب‌وغریب مدرسه قرار می‌گرفتند. اما من کاملاً احساس راحتی می‌کردم و انگار که در خانهٔ خودمان هستم. البته خب منم، یکی از آن بچه‌های عجیب‌وغریب بودم ولی کسی این موضوع را به من نگفت. به‌جز کلاس تئاتر، بقیهٔ کلاس‌ها را می‌پیچاندم، اما بازیگری را جدی نگرفتم چون دنیای من با دنیای سینما خیلی فاصله داشت. سپس به مدرسهٔ تندنویسی برای جلسه‌های دادگاه رفتم و بعدش، کار دریکی از سوپرمارکت‌های «وُنس» را شروع کردم.

مدرسهٔ تندنویسی، چرا؟

چون نمی‌دانستم چه‌کار دیگری می‌توانم انجام بدهم. مادر دوستم تندنویس دادگاه بود و من هم‌فکر کردم: «خب، این کار را امتحان می‌کنم.» اصلاً خوشم نیامد و درنتیجه در سوپرمارکت شروع به کارکردم. مأمور کنترل بودم. آنجا بود که مستأصل شدم و با خودم گفتم: «با باقی عمرت می‌خواهی چه‌کار کنی؟» و جواب این سؤال، بازیگری بود.

خوش به سعادت ما.

جالب است که همیشه به جوان‌ها گفته می‌شود آرزویشان را پیدا کنند و دنبال آن بروند. اما یادم می‌آید جایی خواندم که خیلی از آدم‌ها آرزویی ندارند؛ و این نداشتن آرزو خودش فشاری است بر ما که داشته باشیم. واقعاً اشکالی ندارد که آرزویی نداشته باشیم. اما باید به‌اندازهٔ کافی خوش‌شانس باشیم که در سن‌وسال پایین آرزویمان را کشف کنیم و این خود یک موهبت است. در کلاس‌های تئاتر دبیرستان، بازخورد خوبی از معلمم گرفتم. او به من گفت که باید این حرفه را جدی بگیرم. این گفتهٔ او اعتمادبه‌نفس مرا بالا برد و فهمیدم که بازیگری کاری است که ذاتاً می‌دانم چه طور انجامش بدهم؛ این دانش ذاتی به همان بخش کودکی‌ام برمی‌گشت که فیلم‌ها را در تلویزیون تماشا می‌کردم. به‌تازگی کتابی خواندم با عنوان زندگی‌تان را طراحی کنید (Designing Your Life) از دو استاد دانشگاه استنفورد. آن‌ها به این موضوع پرداخته‌اند که بسیاری از دانشجویان واقعاً بااستعداد وقتی فارغ‌التحصیل می‌شوند، نمی‌دانند باید چه‌کار کنند. درنتیجه آن‌ها کلاسی بانام «زندگی‌تان را طراحی کنید» را برنامه‌ریزی کردند. یکی از موضوع‌هایی که آن‌ها درباره‌اش صحبت می‌کنند - و همان شیوه‌ای است که من پیش گرفتم و بالأخره بازیگر شدم - این است که هیچ ایرادی ندارد که شکست بخوری. شما باید کارهای متفاوتی را امتحان کنید؛ مثل یک طراح که آن‌قدر اتود می‌زند و ایده‌های بدش را دور می‌ریزد تا به ایده‌ای خوب می‌رسد. این همان کاری بود که من انجام دادم. آن‌قدر جوان بودم که بگویم: «خب، من این شغل پایدار را در ونس دارم؛ یک کار خوب با مزایا که از طریقش می‌توانم مخارج زندگی‌ام را تأمین کنم. اما در مقابل کاری که خیلی دوست دارم انجامش بدهم بازیگری است و آن‌قدر جوان هستم که اگر در این حرفه شکست بخورم، بتوانم کار دیگری را امتحان کنم.» البته به‌نوعی شهامت انجام این کار را هم داشتم.

زمانی که فیلمنامهای را میخوانی (با این فرض که فیلم‌نامهٔ عالی است و می‌دانی چه طور باید در آن بازی کنی) آیا صدای شخصیت را هم در ذهنت میشنوی و در همان بار اول خواندن میدانی که چه طور باید نقشت را اجرا کنی؟
بله، و در ضمن آن را می‌بینم. البته فیلم‌نامه‌هایی که برای بازی کردنشان بسیار برانگیخته می‌شوم.

حالا میخواهم درباره فیلم‌نامهٔ خودم بپرسم: «کارم چه طور بود؟» (هر دو میخندند) وقتی فیلمنامهام را می‌خواندی به نظرت معنادار میآمد؟ یا این‌که با خودت گفتی: «این آدم با خودش چه فکری کرده؟»

نمی‌توانم بگویم اولین بار متوجه فیلم‌نامه شدم.

اوه، خوبه.

خب، کمی رمزگونه بود، درسته؟

این‌طور فکر میکنی؟ (میخندد)

دارن یادت باشد که من اهل اورنج کانتی‌ام، خب؟ اما به‌طورقطع عاشق این شخصیت شدم. این شخصیت را در آغوش گرفتم و با تمام وجود می‌توانستم صدایش را بشنوم.

میخواهم درباره «عصر معصومیت» (۱۹۹۳) صحبت کنم که یکی از فیلمهای موردعلاقه‌ام است و در آن بازی کردی. این فیلم به ذهنم رسید، چون دشواری‌های خودش را به‌خصوص ازنظر زبان داشت و یک اثر تاریخی است. آیا توانستی شخصیت را به‌راحتی دریابی یا این‌که به دلیل چشم‌انداز بیگانهٔ فیلم مدتی زمان برد؟

به نظر می‌رسد هرقدر از زبان معاصر دورتر می‌شوید، کارتان هم چالش‌انگیزتر می‌شود. قتل در قطار سریعالسیر شرق به شکل فریبنده‌ای چالش‌برانگیز بود. متن خیلی عالی است. من عاشق شخصیتم هستم که واقعاً بامزه است. دیالوگ‌ها واقعاً هوشمندانه‌اند. اما حال‌وهوای دههٔ ۱۹۳۰ بر فیلم حاکم است. زمانی که در فیلمی تاریخی بازی می‌کنید، قرار نیست خود دوران را بازی کنید. این‌یکی از کارهای استادانهٔ مرچنت آیوری است؛ یعنی بازی نکردن دوران در فیلم. عصر معصومیت... دارم سعی می‌کنم به خاطر بیاورم. زمانی که کاری با چنان پوشش‌های سنگینی انجام می‌دهید، فیلم تماماً چالش‌برانگیز می‌شود چون با انواع لباس‌ها، مدل‌های مو و... سروکار دارید...

...که ناخوشایند و آزارنده است.

همه‌چیز محدودکننده و نامأنوس احساس می‌شود.

به خاطر دارم در کدام سینما و در چه شماره صندلی نشستم و آن فیلم را تماشا کردم.

نمای بسیار بلند و زیبایی در فیلم هست که در آن، دستکش‌ها را برای مراسم شب آماده می‌کنند. دوربین آن‌ها را با جزییات واکاوی می‌کند و از طرفی به‌طرف دیگر می‌رود. چنین صحنه‌های بلند استادانه‌ای دوست‌داشتنی‌اند.

خیلی بامزهاند. سال اولی که درس سینما میخواندم استادی داشتم که برای چنین برداشتهایی شهره بود. اهل مجارستان بود و با دوربینی چرخان و بازیگوش، برداشتهای بلند سی‌دقیقهای میگرفت،خیلی شبیه به کاری که ایناریتو و آلفونسو کوارون انجام میدادند و البته اسکورسیزی هم استاد این نوع برداشتهاست. میدانی به نظرم شیادی کجاست؟ شما کلی استعداد دارید اما مردم به خاطر زیبایی‌ها آن را نادیده می‌گیرند. وقتی مدرسهٔ فیلمسازی میرفتم، معلمی داشتم که تنها حرفی که ازش در دلم نشست درباره تو بود. او گفت: «میشل فایفر؛ خیلی کم پیش میآید که زیبایی و این‌همه استعداد در یک نفر جمع شود.» از آن زمان بود که شروع به دیدن فیلمهایت کردم و تبدیل به یکی از طرفدارانت شدم.

اوه، وای!

خب، نمیدانم این حرفم احساس بهتری را برایت به همراه آورد یا نه. اما سی سال بود که آن را پیش خودم نگه‌داشته بودم. برویم سراغ حضوری که آن را از سینما دریغ کرده بودی. از دلیل غیبت و بازگشتت بگو و این‌که تصمیم گرفتی ما را از حضورت بهره‌مند کنی؟

اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که در زمان غیبت‌هایم به خانواده‌ام پرداختم، بچه‌هایم را از آب‌وگل درآوردم و به ثمر رساندم. هرگز عشقم به بازیگری را از دست ندادم. واقعاً در محیط فیلم‌برداری احساس می‌کنم در خانه هستم. در حقیقت من با کار کردن سرحالم. اما همیشه حواسم به این بود که فیلم‌برداری کجا انجام می‌شود، چه قدر زمان می‌برد و آیا با برنامهٔ بچه‌هایم تداخل دارد یا نه... به این دلیل مشکل‌پسند شدم و بعدش... نمی‌دانم، زمان سپری شد؛ و حالا می‌دانی، وقتی شاگردی آماده است، معلم نمایان می‌شود. الآن بیش‌تر از هر زمان دیگری وقتم آزاد است و ازنظر ذهنی آماده‌ام، دوست دارم بیش‌تر بازی کنم، چون می‌توانم. ناگفته نماند که من و آنت بنینگ هماهنگی عجیبی باهم داشتیم! قرار بود در باگزی (۱۹۹۱) بازی کنم، اما نشد. آنت بنینگ به‌جای من رفت و با وارن بیتی همبازی شد. آن اتفاق نباید می‌افتاد. پس‌ازآن قرار شد او در بازگشت بتمن (۱۹۹۲) بازی کند؛ اما کنار رفت و من به‌جای او رفتم. پس ما همیشه به‌نوعی هم‌تیمی و تعویضی هم هستیم.

پس رها کردن حرفهات به خاطر ماجرایی نبود که من فکر میکردم؛ حالا منطقی‌تر به نظر میرسد. خلاصه این‌که ما به‌اندازهٔ کافی از حضورت بهره نبرده‌ایم.

بله، من یک‌باره ناپدید شدم.

ترجمه: سارا مهرابی