نقد فیلم «بعد از تو» ساخته فرهاد نجفی

29 فروردين 1400
«بعد از تو» «بعد از تو»

فیلمی در سطح

فرزانه فروزش

لیلا در شب تولدش به همراه راننده‌ای برای پس گرفتن آبرو و عشق ازدست‌رفته‌اش عازم خیابان‌های تهران می‌شود. خیابان‌هایی که در آن خاطراتش را مرور می‌کند؛ خاطراتی که در آن شب طناب‌ دار او می‌شوند. روایت داستان که از طریق لیلا به همراه فلش بک‌هایی شکل می‌گیرد، بر چند عنصر بناشده است که مهم‌ترینشان دیالوگ‌ها هستند.

کارگردان عبور از چراغ‌قرمز را استعاره‌ای کرده برای رد کردن یا رد نکردن ارزش‌ها و ساده‌انگارانه.

فرهاد نجفی با استفاده از دیالوگ‌هاست که کاراکترهایش را در فيلم «بعد از تو» می‌سازد. کاراکترهایی عاری از روح و هویت که نه واقعی‌اند و نه خیالی و مدام با جملات قصار با یکدیگر حرف می‌زنند، فرقی هم نمی‌کند در چه موقعیتی باشند؛ در میهمانی، در لحظات عاشقانه یا گفت‌وگویی دو‌نفره درون تاکسی. آن‌ها تنها وسیله‌ای می‌شوند برای مانیفست دادن کارگردان تا دل مخاطبش را ببرد. آدم‌ها به دودسته پولدار‌ها و بی‌پول‌ها تقسیم می‌شوند.
پولدارها در میهمانی و غرق در دراگ و الکل دیده می‌شوند و بی‌پول‌هایی مثل امیرعلی و لیلا که هر دو متحول شده‌اند، در پی جبران گذشته خود هستند. فیلم سرشار از نشانه‌های بیراه است و پرت. رنگ قرمز موتیفی تکرار‌شونده است که در فیلم گنجانده‌شده تا معنای سخیف بودن آدم‌ها و کثیف بودنشان را تداعی‌ کند.
از نورپردازی اغراق‌آمیز میهمانی، دستمال‌گردن دختر و رژ لبش گرفته تا پمپ‌بنزین قرمز و بوتیکی که مانکنش لباس قرمز بر تن دارد، همگی سعی در ساختن فضایی مالیخولیایی دارند.

 نجفی با استفاده از دیالوگ‌هاست که کاراکترهایش را در فيلم «بعد از تو» می‌سازد.


 کارگردان عبور از چراغ‌قرمز را استعاره‌ای کرده برای رد کردن یا رد نکردن ارزش‌ها و ساده‌انگارانه سعی دارد با یک تصادف نشان دهد آن‌ها که آن را رد می‌کنند، محکوم‌به مرگ می‌شوند. رنگ قرمز ظاهراً تنها تمهید معنایی است که به ذهن کارگردان رسیده برای ساختن آن‌ها. او با گرفتن نماهای مستر‌شات از مکان‌های مختلف تهران لابد می‌خواهد این خشونت رخ‌داده در فیلم را به‌کل شهر تعمیم دهد؛ وگرنه وجود این‌همه مسترشات برای چیست! تضاد عناصر خوب‌ها و بد‌ها، پولدار‌ها و بی‌پول‌ها همواره در فیلم حضور دارند.
لیلای پاک و معصوم ابتدای داستان به همراه دوستانش با پوشش مقنعه، گرم و صمیمانه در کنار هم ساز می‌زنند و آواز می‌خوانند، این است تفریح آدم‌های خوب و پاک و این است استدلال کارگردان برای خلق پاکی و معصومیت.

در یک‌سوم انتهای فیلم وقتی لیلا هارد دیسک را از شهروز پس می‌گیرد، ناگهان وارد فاز جدیدی از فیلم می‌شویم. دختر عصیانگر و بی‌حوصله فیلم با باز کردن دستمال‌گردن و پاک‌کرده رژ قرمزش ناگهان به دختری آرام و شکننده تبدیل می‌شود و خاطرات عاشقانه‌اش را مرور می‌کند و با همین دو نشانه سطحی ما شاهد تحول لیلا می‌شویم.
 کارگردان در این بخش فیلم از روایت خودش هم عقب می‌ماند، دیگر از آن جلوه‌های قرمز گون خبری نیست و وقتی به میهمانی فرهاد که حالا پولدار شده است، می‌رویم، این بار برای ساختن میهمانی آدم بد‌ها صرفاً بسنده می‌کند به چند دیالوگ دستمالی‌شده دست هزارم که در دهان فرهاد و دیگران می‌گذارد و خبری از شور کارگردان در استفاده از دیالوگ‌های پر‌طمطراق ابتدای فیلم نیست.
 موسیقی هم از چندپاره بودن فیلم نمی‌تواند راهی به در ببرد، گاهی شبیه همان رنگ قرمز بی‌معنا در پلان‌ها می‌شود و گاهی شبیه به قصه فیلمفارسی‌اش. فیلم نمی‌داند از چه می‌خواهد بگوید: از عشق، از اجتماع مسخ‌شده در ضد ارزش‌ها یا از آقازاده‌ها و گندهایشان، هرچه هست در سطح مانده است.

شرق