نقد فیلم «ابد و یک روز» ساخته سعید روستایی

16 آذر 1395
«ابد و یک روز» «ابد و یک روز»

او اگر باشد، چراغ هم روشن است ...

چراغ، لزوم برجا ماندن خانه است. چراغی که اگر خاموش شود، خانه، خانه نیست، ویرانه است. مهم نیست گردسوز باشد یا نفتی، لامپی متصل به سیمی آویزان و یا لوستری سنگین و قیمتی، روشن بودنش مهم است و روشن ماندنش. از قدیم دعای خیر کرده‌اند: «الهی چراغ خانه‌ات همیشه روشن بماند.» می‌بینید؛ این چراغ فقط خاستگاه امروزی ندارد. همواره بوده، از وقتی انسان یاد گرفته زندگی جمعی را تجربه کند، زندگی در قامت یک خانواده را. پس هر خانواده‌ای نیازمند چراغ است که اگر نباشد و یا حتی نیم‌سوز باشد، خانواده، خانواده نیست. یک تجمع ناکوک و گوش‌خراش است از آدم‌هایی که ساز هرکدام کوک خود را دارد؛ و بدیهی است، هرچه تعداد این آدم‌ها بیشتر باشد با آهنگ روح‌خراش‌تری طرفیم. 

اما اگر چراغ روشن باشد، ساز این آدم‌ها را با کوک خود میزان می‌کند و آهنگ خانواده را به نوایی دل‌پذیرتر بدل می‌کند. به هدف معنی می‌بخشد و روح زندگی و حرکت را در کالبد خانواده می‌دمد.

در «ابد و یک روز» به زیبایی با این وضعیت دو لبه روبروییم. خانواده‌ای درب‌وداغان در قامت خانه‌ای به‌غایت فکسنی که بوی نا و رخوت و تاریکی از خشت خشت آن می‌آید، با یک کلکسیون از آدم‌هایی که هر یک بیمار یک مرض وخیم اجتماعی‌اند. بیمارانی که به‌جای پیگیری درمانی ریشه‌ای و اساسی فقط راه وصله و پینه کردن درد را یاد گرفته‌اند و مدام به یکدیگر هم تجویز می‌کنند. راه به خلسه رفتن را... حتی برای دقایقی کوتاه ...

روشن است؛ این شرح وضعیت مختصر، از بی چراغی خانه آمده. یا بی چراغ شدن آن؛ زیرا گویی درگذشته چراغی داشته (هرچند نیم‌بند و نیم‌سوز). درجایی از فیلم می‌شنویم: «کاش آقا زنده بود». ظاهراً «آقا» وقتی بوده از پس مهار و هدایت این جمع برمی‌آمده. چقدر؟... نمی‌دانیم. فقط می‌فهمیم زنده‌بودن «آقا» حالا آرزویی محال است برای بهتر شدن اوضاع. پس حتماً «آقا» سوسویی می‌زده ...

«آقا» که رفته، چراغ هم خاموش شده و خانه بی‌نور؛ و در این تاریکی هر کس قلمرو خود را گشوده و سازش را به کوک خود میزان کرده... و نتیجه؟ اوضاعی شده که می‌بینید ... در این میان مادر هم (در شمایل سنتی آن) هرگز نقش چراغ را ندارد. هرگز نوری ندارد؛ و البته قدرتی در مهار این نابسامانی. او به‌درستی موجود منفعل و دست بسته‌ای تصویر شده که در مقابل عصبیت و سرکشی این جمع بی‌سروسامان، در بهترین حالت قادر است همان نقش وصله دوز را بازی کند؛ و کودنی و بی‌خردی سنتی زن (درنتیجه بی‌سوادی و دورماندگی از اجتماع) در ایفای این نقش چقدر به کمکش می‌آید! به قول یکی از بچه‌هایش: او تنها بچه پس انداختن (انتظار سنتی از زن) را یاد گرفته و افلیج شدن امروز او هم ثمره همین آموخته‌های! دیروز اوست؛ اما در مقابل این ناآگاهی و انفعال زن سنتی، با تعقل و کارآمدی زن امروز نیز طرفیم. زن امروزی که هوشمندانه در کالبد شمایل ظاهری مدرن تعریف‌نشده و اتفاقاً همان سروشکل سنتی را دارد اما با درونی بیگانه بابی خردی سنتی. (درست برخلاف خواهرش که همان بلاهت و کودنی را در لباسی امروزی دارد). این زن با این ویژگی‌ها که از میان چنین مجلس متعفن و فروریخته‌ای برآمده، حالا پس از مدت‌ها دوباره نوری به خانه تابانده، پرده‌ها را کنار زده و رنگ سفید را جایگزین دوده و چرک و نکبت کرده است.

زنی که در مقابل حجم انبوهی از ناسازگاری و هرج‌ومرج، می‌کوشد صبورانه عکس‌العمل‌هایی معقولانه نشان دهد و جمع را به هم‌نشینی و آرامش دعوت کند. به همین روست که از وصله و پینه بیزار است و به درمان موقت بی‌اعتنا. هرچه دورریختنی است، دور می‌ریزد و مدام می‌کوشد اطرافیان را در استفاده از مُسکن منع کند. درواقع این تعقل است که بار دیگر چراغ خانه را روشن کرده و گرمی و امید را آورده. تعقلی که این بار در قامت زنی به بار نشسته متعلق به نسل امروز. زن با همه ویژگی‌های زنانه‌اش. مهربانی‌اش، لطافتش و حس بالای همدردی‌اش و البته لوطی مسلکی خواستنی‌اش.

زنی که در حال رفتن است؛ که اگر برود، یقیناً نور هم می‌رود و خاموشی و سردی بار دیگر خانه را به آغوش می‌کشد؛ و خانواده این بار محکوم می‌شود به تحمل حکمی که دیگر گریزی از آن نیست. محکومیت به حبس در گندابی از ناامیدی، عصبیت و رخوت برای ابد و یک روز.
اما نرفتنش به معنی روشن ماندن چراغ است و نوید امید برای کودکی تیزهوش که از این حبس ابدی می‌ترسد... او اگر باشد، چراغ هم روشن است ...

آرش سیاوش