نگاهی به فیلم سینمایی «دلم می‌خواد» ساخته بهمن فرمان‌آرا

27 تیر 1397
«دلم می‌خواد» «دلم می‌خواد»

نویسنده زنده است

بهمن فرمان‌آرا بعد از چندین سال سکوت با «دلم می‌خواد» برگشته است. در این نوشتار با نگاهی روان‌شناختی روایت فیلم را در انطباق با شخصیت اول فیلم می‌خوانیم. فیلم سرشار از خرده روایت‌هایی در سطح است که زمینه‌ای برای سردرگمی آدم‌های امروزند. ردپای کاراکترهای تأثیرگذار سه‌گانه مرگ «بوی کافور، عطر یاس»، «خانه‌ای روی آب»، «یک بوس کوچولو» در اثر اخیر دیده می‌شود. این شاهدی بر پاییدن معضل‌های اجتماعی بیان‌شده تاکنون است.

«دلم می‌خواد» در ژانر کمدی ظاهر می‌شود، ولی تلخی گزنده‌ای دارد. فرمان‌آرا باز مرگ را متن اصلی قرار داده؛ با این تفاوت که به موازات آن تلاش برای زندگی و دعوت به شادی را نیز طرح کرده است. گویا نهیب می‌زند که فرصت‌ها را باید زندگی کرد. شادی و نشاط عاملی برای تحرک، جست‌وجو برای بقا، زنده ماندن و زیستن واقعی معرفی می‌شوند. عنوان‌بندی جذاب و متفاوت فیلم به ما این امکان را می‌دهد که تا حدودی لحن فیلم را تشخیص دهیم. «دلم می‌خواد» با موسیقی زیبا و منطبق با حروف، کلمات در حال پیچ و تاب خوردن، همچنین حرکت نوسانی نقطه‌های کلمات، لحن شادی و سرور را به مخاطب القا می‌کند.

شخصیت فیلم، نویسنده یا روشنفکری است که دیگر نمی‌تواند بنویسد، از همه دوری می‌کند و بی‌حوصله است. دنبال شخصی می‌گردد که با او هم‌نوا شود، اما خبر مرگ دوستان و همسالانش هر روز هراس بیشتری ایجاد می‌کند. این هراس غالب بر شخصیت به‌واقع در مقابله با مرگ و زندگی برای افراد پدیدار می‌شود. او حالا بیش از هر چیز دیگری خود را به مرگ نزدیک می‌بیند. به نظر فروید «تمام رفتارهای انسان از بازی پیچیده میان غریزه مرگ با غریزه زندگی و تنش دائم میان آن‌ها زاده می‌شود.» نوای موسیقی ذهنی او میل به شادی در تقابل با رویارویی با مرگ، میل به بقا و تمنای زیستن واقعی شکل می‌گیرد و به چالش کشیده می‌شود. بهرام از همه می‌خواهد که بشنوند و گاه کنترلی روی رفتارش در فضای عمومی ندارد.

روایت زیرکانه پیشنهاد می‌دهد برای از دست ندادن فرصت‌ها و رویارویی با نابودی و مرگ بهتر است، فارغ از هر قضاوتی، به نوای دل و ذهنمان توجه کنیم. در هر سن و سالی، نزدیک شدن به مرگ نیاز به شادی و زیستن را چند برابر می‌کند. این امر رازآلود نظم ذهنی را برهم می‌زند تا هرچه بیشتر زندگی را آشکار و آشنا سازد. کشمکش با مرگ و مقاومت برای بودن و زندگی کردن؛ یعنی زندگی همه ما در چرخش با مرگ و تضادهایی که به وجود می‌آیند معنادارتر می‌شود. بدین سبب که به سمت زندگی سوق داده می‌شویم و در این میان جوینده‌ای برای بقا و رسیدن به اهدافمان هم بازنمایی می‌شویم.

بازی زندگی، حرکت و پویایی بهرام در مقابل ننوشتن او پررنگ می‌شود. همین‌طور تغییرات اجتماعی، فرهنگی و تغییر نگاه افراد جامعه به خود زیستن و زندگی. تحول و دگرگونی در بینش، جایی است که فرد با انفعال و درماندگی حس می‌کند عاملیتی ندارد. درست مثل بلبل در قفس همسایه که دیگر آواز نمی‌خواند. هرچند تصادف سبب بیرونی و پیش‌پاافتاده روند اختلال در ننوشتن است، پیری، ترس و هراس از نابودی، علت پنهانی قفل ذهنی او است. حرکت به سوی مرگ و یافتن زندگی در فیلم اشاره‌های زیادی دارد. برای نمونه صحنه قبرستان، سوگواری افراد و حرکات موزون بهرام، با فریاد دلم می‌خواد برقصم، کنایه موقعیتی است.

نویسنده روشنفکری که پیشنهاد شادی را به پیر و جوان، زن و مرد می‌دهد، مدام زن‌های باردار را می‌بیند و بچه و باروری را به عروس افسرده خود یادآوری می‌کند. همه این موارد، نشانه‌های تقلا برای بقا و یافتن زندگی‌اند. فروید در مقالات پراکنده‌ای بچه‌دار شدن را هم شروع زندگی می‌داند و هم در ارتباط تنگاتنگ با مرگ. او عقیده دارد «دوام و بقا توسط غریزه زندگی تأمین می‌شود که در توالد متجلی می‌شود.» گویی سخن گفتن از مرگ چنان امری ناخوشایند و ناپسند است که در این میان واکنش اکثریت افراد، افسردگی می‌شود؛ و اما مورد بعدی، سکانس سوارشدن زن غریبه (مهناز افشار) به اتومبیل است که در رابطه دور و نزدیک ارتباط افراد نقش پیدا می‌کند. سوار ماشین می‌شود، پول از بهرام می‌گیرد، جایزه‌اش را می‌دزدد، همچنان که باهم بیگانه و دورند. به عقیده نگارنده گفت‌وگوی بهرام با زن درباره پول، خوانشی از روراستی و صداقت کلامی است که امروزه از بین رفته است.

گفتن «کارت به کارت» اگرچه کمی طول می‌کشد، از بهرامی که تلفن همراهی ندارد با آن پوشش ویژه، اتومبیل قدیمی و ماشین‌تحریر کهنه، بعید نیست. او در فضای ذهنی خود سردرگم و سرگشته است. غریبه هم اتفاقاً سردرگم است، ولی نوای ذهنی بهرام را می‌شنود و باور می‌کند. در اینجا، نزدیک شدن به دیگری با نوعی غریبگی همراه است، گرچه همین غریبه در ادامه با چاپ کتاب بهرام کاری را انجام می‌دهد که از نزدیک‌ترین افراد به او انتظار می‌رود. درحالی‌که نزدیک‌ترین فرد، پسر بهرام، مقاومتی در مقابل انتقال پدر به آسایشگاه ندارد، دورترین شخص با چاپ کتاب نشان می‌دهد که نویسنده هنوز زنده است. شخصیت دنبال کسانی است که نوای درکش از زندگی را باور کنند. آیا این ناشی از بی‌اعتمادی و بی‌ارتباطی در زندگی مدرن نیست؟ اینکه دیگر نمی‌توان از ذهنیت یا جریان زندگی سخن گفت؟ عکس‌العمل رفتگر پارک یا ملامت کارگر ساختمانی بازنمای این پاسخ‌اند که بیگانگی با شادی و جریان زندگی یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد.

این ناتوانستن در بستر تحولات خرد و کلان پرورش می‌یابد. پس بی‌ارتباط نیست که شادی تا حدی اغراق‌آمیز جلوه کند. تابلوی نقاشی، سکانس مطب روان‌پزشک، اعتیاد پسر، اختلاف پسر با همسرش نشانه‌هایی دلالت‌مندند، اما به ویژه در صحنه‌های مطلب روان‌پزشک درمی‌یابیم که همیشه امکان ورود به همه چیز را در روایت و خرده روایات نداریم. تابلوی نقاشی پشت سر نویسنده هنگام نوشتن دلالتی است برای باور هر آنچه می‌بینیم: درهم و به‌هم‌ریخته، در فضایی کهنه و قدیمی و تیره. یا در مطب دکتر، تیپ‌ها خوانشی از نگرش امروزی در اطراف ما هستند. رنج‌هایی درهم، خرد و پیش‌پاافتاده که به‌نوعی اختلال اساسی و افسردگی را سبب شده‌اند. کسی نمی‌داند چه می‌خواهد. پریشان و غمگین از روان‌پزشک قرص یا کمک می‌خواهند. در سکانس بهرام درون آمبولانس، مخاطب غرق در روایت داستان است که فرمان‌آرای کارگردان در ماشین عقبی از کودک سی‌دی می‌گیرد. اینجا مرز کمرنگ می‌شود: فرمان‌آرای کارگردان یا فرمان‌آرای در حال بازی در فیلم. او جزیی از واقعیت است یا مجاز؟

در هر حال کارگردان در دنیای مجاز با نمایش خود واقعی‌اش درهم تنیدگی و نزدیکی دنیای مجاز و واقعیت را یادآوری می‌کند. همچنین به کالبد این تصنع در روایت روحی واقعی می‌بخشد. درنهایت بین پارادوکس مرگ و زندگی، داستان فیلم به کدام‌یک برتری می‌دهد؟ با تولد چند نوزاد و با چرخش زیبای دستانشان فیلم پایان بندی می‌شود. به نظر می‌رسد که درنهایت زندگی پیروز می‌شود، اما در فضایی که بیشتر از هر چیزی سفید یادآور مرگ است. باز هم زندگی‌ای که با تولد شروع می‌شود برای مخاطب پایان روایت است! اینجاست که مرگ و زندگی واسازی می‌شوند. ما درمی‌یابیم هر دو؛ یعنی مرگ و زندگی، در کنار یکدیگر و چسبیده به هم در حرکت‌اند.

ساره بهروزی/اعتماد 

آخرین ویرایش در %ب ظ، %23 %498 %1397 ساعت %15:%مرداد